چند شب پیش برای اولین بار کاملا فراموشت کرده بودم میان آن همه دود و صدا آهنگ غرق شده بودم با هر پیک از این دنیا دور و دور تر میشودم آن شب برای اولین بار نگاهم به بقیه هم افتاد به این همه آقاهای جذاب تر از تو که توی دنیا هست و من تا آن شب ...چشمم را به روی همه بسته بودم .. او هم بود همان پسر که چند وقت است سنگینی نگاهش را احساس میکنم اما خودم را به گیجی میزدم درست مثل تو ..! وانمود میکردم تا قبل آن شب نمیبینم پسرک را منظور نگاههایش را نمیفهمم / اصلا آن شب نمیدانم چه به سرم آماده بود نگاهم را از پسر ندزدیدم دیگر و فقط یک لبخند زدم لبخندی که من ۴ سال به انتظارش از سوی تو نشسته بودم .. لبخند همان طور که فکر میکردم به پسر جسارت داد جرات شکستن سکوتش را داد .. حالا پسرک رو به رویم است و من میبینم درون چشمانش همه آن چیزی را که آرزو داشتم یک بار تو ببینی درون من ..
میدانی پسرک دوستم دارد ... یک جوری هست با من که انگار شیشه باشم توی دست هاش (!) ، که هر آن بیم َش برود که مبادا بیفتم / بشکنم / تمام شوم .
پسرک مهربان است . حواسش به همه ی من هست / که اخم نکنم / که صدایم بی حوصله نباشد / که غصه ی درس هام را نخورم / که کم نخوابم / خسته نباشم / که دلم برای بابام تنگ نشود حتی / که گریه نکنم !
پسرک انگار آزار دادنم را نمی داند اصلاً ! انگار که فقط بلد باشد که خوشحالم کند ...
که فقط ناز خریدن بلد باشد ...
و من گم شده ام انگار...! من نمی شناسم این دخترکی را که برای او ناز می کند مدام ... که دلش هی هوس می کند لوس باشد برای او ... که شیطنت کند و اذیتش کند حتی به قهر ... بس که می داند او همه ی نازها و قهرهای دنیا را خریدار است !
من این دخترک را نمی شناسم.. !
خب من منتظرش نبودم ! برنامه اصلاً شبیه نبود به آنی که او تویش باشد و بخواهد بماند ...من قرار بود/ هنوز هم هست که این 4 سال را برای خودِ خودم زندگی کنم فقط ./بی همه ./ یکهو نمی دانم از کجا پیدایش شده !
من آرامم . تب ندارم از بودنش . او تب دارد ولی انگار !
یک آدم ِ تازه است ! شبیه نیست به تو / انگار اصلا نمیداند آزار دادن چیست !!
همین من را دوست دارد . توی فکر بعدترها نیست . می خواهد همین حالا خوشحالم کند / تحسینم کند / بخواهدم بی این که منتظر بعدها باشد !
یک جور خاصی دیوانه است ! از آن هایی که پایه ی همه ی خل خل بازی های دنیا هستند !
چیزی را پنهان نکرده ام . همه ام را می داند . می داند "عشقی" ندارم به او ولی می گوید حتی اگر آخرش را "بد" تمام کنم می خواهد بماند و بجنگد ... من ولی نگرانش هستم . نه از سر عشق . که از سر تلخ بودن ِ ماندن پای جنگی و بعد به زجر تمام شدنش !
دلم می خواهد نجاتش دهم ! از درد / باختن ... از خودم !
دلم نمی خواهد سناریو از نو تکرار شود و این بار من باشم که آدم ِ شکنجه گر ِ قصه ام !
او ولی انگار حرفم را نمی فهمد !
می پرسد چرا نمی خواهمش ! می گویم چون او نیستی !!! چون خیلی مهربانی و نه نمی گویی به من (!) ...
و خب می دانم این ها دلیل خوبی نیستند !
می دانم بهانه می گیرم که تمام شود ...
من چه کنم با این همه خواستنت که هر چه می خواهم شک کنم به راستی اش برنمی آید از من ... وقتی میگوید دوستت دارم با این که میدانم راست است اما یک جور خیلی بی رحمی خودم را می زنم به آن راه ! که سر به سرش می گذارم ... ! که می خندم بهش حتی ! که بعد می بینم دردش داده ام ... که درد را به سکوت می ایستد و هیچ جوابی نمی دهد به من ! و بعد دردم می آید بس که نمی دانم چه کنم با او ... /با تو ... ؟!
احساس خیانت به خودم /تو / احساسم را میکنم اما پسرک نمی فهمد این ها را / یا بهترش این است که نمی خواهد بفهمد / یا نه اصلاً فکر می کنم می فهمد اما می خواهد بماند ! بازی کند به خطر ... !
نمی داند من هم بازی ِ خوبی نیستم .
میدانی پسرک دوستم دارد ... یک جوری هست با من که انگار شیشه باشم توی دست هاش (!) ، که هر آن بیم َش برود که مبادا بیفتم / بشکنم / تمام شوم .
پسرک مهربان است . حواسش به همه ی من هست / که اخم نکنم / که صدایم بی حوصله نباشد / که غصه ی درس هام را نخورم / که کم نخوابم / خسته نباشم / که دلم برای بابام تنگ نشود حتی / که گریه نکنم !
پسرک انگار آزار دادنم را نمی داند اصلاً ! انگار که فقط بلد باشد که خوشحالم کند ...
که فقط ناز خریدن بلد باشد ...
و من گم شده ام انگار...! من نمی شناسم این دخترکی را که برای او ناز می کند مدام ... که دلش هی هوس می کند لوس باشد برای او ... که شیطنت کند و اذیتش کند حتی به قهر ... بس که می داند او همه ی نازها و قهرهای دنیا را خریدار است !
من این دخترک را نمی شناسم.. !
خب من منتظرش نبودم ! برنامه اصلاً شبیه نبود به آنی که او تویش باشد و بخواهد بماند ...من قرار بود/ هنوز هم هست که این 4 سال را برای خودِ خودم زندگی کنم فقط ./بی همه ./ یکهو نمی دانم از کجا پیدایش شده !
من آرامم . تب ندارم از بودنش . او تب دارد ولی انگار !
یک آدم ِ تازه است ! شبیه نیست به تو / انگار اصلا نمیداند آزار دادن چیست !!
همین من را دوست دارد . توی فکر بعدترها نیست . می خواهد همین حالا خوشحالم کند / تحسینم کند / بخواهدم بی این که منتظر بعدها باشد !
یک جور خاصی دیوانه است ! از آن هایی که پایه ی همه ی خل خل بازی های دنیا هستند !
چیزی را پنهان نکرده ام . همه ام را می داند . می داند "عشقی" ندارم به او ولی می گوید حتی اگر آخرش را "بد" تمام کنم می خواهد بماند و بجنگد ... من ولی نگرانش هستم . نه از سر عشق . که از سر تلخ بودن ِ ماندن پای جنگی و بعد به زجر تمام شدنش !
دلم می خواهد نجاتش دهم ! از درد / باختن ... از خودم !
دلم نمی خواهد سناریو از نو تکرار شود و این بار من باشم که آدم ِ شکنجه گر ِ قصه ام !
او ولی انگار حرفم را نمی فهمد !
می پرسد چرا نمی خواهمش ! می گویم چون او نیستی !!! چون خیلی مهربانی و نه نمی گویی به من (!) ...
و خب می دانم این ها دلیل خوبی نیستند !
می دانم بهانه می گیرم که تمام شود ...
من چه کنم با این همه خواستنت که هر چه می خواهم شک کنم به راستی اش برنمی آید از من ... وقتی میگوید دوستت دارم با این که میدانم راست است اما یک جور خیلی بی رحمی خودم را می زنم به آن راه ! که سر به سرش می گذارم ... ! که می خندم بهش حتی ! که بعد می بینم دردش داده ام ... که درد را به سکوت می ایستد و هیچ جوابی نمی دهد به من ! و بعد دردم می آید بس که نمی دانم چه کنم با او ... /با تو ... ؟!
احساس خیانت به خودم /تو / احساسم را میکنم اما پسرک نمی فهمد این ها را / یا بهترش این است که نمی خواهد بفهمد / یا نه اصلاً فکر می کنم می فهمد اما می خواهد بماند ! بازی کند به خطر ... !
نمی داند من هم بازی ِ خوبی نیستم .
+ نوشته شده در یکشنبه دهم اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 23:40 توسط امیر
|